نوشته شده توسط : AbolfAzL

 

 

 

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت

 

نه فقط از خود، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت

 

دلداده اش را با او چنین گفته بود:


((اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای

 

یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد))

 

و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد

 

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

 

و دختر آسمان و زمین را دید،رودخانه و درختها را دید

 

نفرت از روانش  رخت بر بست

 

دلداده اش به دیدنش آمد و یاد آورنده وعده ی دیرینش شد:::


بیا با من عروسی کن،ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام

 

و دختر بر خود بلرزید و به زمزمه افتاد وبا خود گفت:


این چه بخت شری است که مرا رها نمیکند؟

 

دلداده اش هم نابینا بود

 

ودختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسری با او نیست

 

دلداده رو به سوی دیگر کرد که دختر اشکهایش را نبیند

 

و درحالی که از او دور می شد گفت:


★پس به من قول بده مواظب چشمانم باشی.....

 

   ★★★★★★★★★★



:: برچسب‌ها: دلداه , داستان عاشقانه , عشق , داستان تنهایی , جدایی , نفرت , دروغ ,
:: بازدید از این مطلب : 289
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 آذر 1392 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد